چهارشنبه 91 دی 13 :: 12:2 عصر :: نویسنده : آرش
بهار خانوم من، خیلی دلم گرفته. صبح که از خواب پا شدم هیچکس خونه نبود هر چند چند وقته دیگه کسی خونه نیست! خیلی دلم شکسته، میدونی بهترین دوست دانشگاهت، همون آبجی سحر خودم، خیلی بامن نامهربون شده؟ دیشب که از مزارت اومدم خونه، هنوز چشام پر اشک بودن یادم رفته بود کلیدو ببرم وقتی سحر درو برام باز کرد جای سلام فقط تو چشام نیگاه کرد و سرزنشم کرد. بهم میگه باید تورو فراموش کنم. بهم میگه تو برای همیشه رفتی، تو ناراحت نشو، من اصلا بهش چیزی نگفتم. اصلا نمی تونستم بهش چیزی بگم. اصلا دلم نمیخواست بهش چیزی بگم. یادش نیست تو مراسم خواستگاری چقدر بهم میخندید و میگفت شما دوتا خیلی بهم میایید. انگار یادش رفته خودش تو عقدمون برامون آرزوی خوشبختی کرد. یادت هست بهاری جونم، یادته اون شب قول دادی با هم باشیم تا همیشه، اگه یک روز خواستیم از هم جدا شیم ، اون روز روزی باشه که هردومون بمیریم؟ ای بی معرفت دروغگو دیدی فقط 15 روز بعدش تنهام گذاشتی؟ دیدی جای یک روز یک شب تنهام گذاشتی، دیدی فقط تو رفتی اما منو با خودت نبردی؟ حالا کی باید جواب منو بده؟ کی؟ دلم میخواست دیشب که روی خاکت دراز کشیده دستمو میگرفتی و منو پیش خودت تا همیشه نگه میداشتی
موضوع مطلب : |