سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار خانوم
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 13756






 
چهارشنبه 91 دی 13 :: 4:33 عصر :: نویسنده : آرش

بهارم ، خانومی مهربونم،

میدونی چند شبه نیستی؟ میدونی هر شب با قاب عکست صحبت میکنم؟هی ازش میپرسم پس کی میخوای برگردی؟ اما هیچی بهم جواب نمیده!

کاش چشام کور بشن و اون ربان مشکی کنار قاب عکستو نبینم .مامان همش گریه میکنه. هی میخواد به من دلداری بده. فکر کنم مامان هم مثل بابا خیال میکنه تو مردی.

همه شون دیوونه شدن، مگه نه؟ فقط داداش امیر خیلی خوبه. فقط اونه که میگه تو بامن قهر کردی اما میخوای زودی برگردی، بهاری جونم، غلط کردم، بهارکم، برگرد دیگه. اینا همه لباس سیاه تنشون کردن، از همه شون بدم میاد. از آبجی سحر، از بابا، مامان، از همه . راستی دیشب مامانت اینجا بود. الهی من بمیرم، برات خرما آورده بودن. الهی من بمیرم ، آبجی سحر خرماتو بهم تعارف کرد. ازشون بدم میاد. امشب میخوام وقتی همه خوابیدن بیام دنبالت بگردم. تو که عاشق من بودی اگه غصه ات بشه خودت زود برمیگردی. زود برگرد دیگه تورو خدا. مگه قرار نبود بعد اربعین با هم بریم سفر؟ ای نامرد، ای بی معرفت، چرا خودت تنهایی رفتی سفرو منو نبردی؟ من که بچه ی بدی نیستم. حتما گفتی با من بهت خوش نمیگذره. اما بی تو به من هیچ جا خوش نمیگذره

بهارکم ، بهار خانومم ، تورو خدا برگرد. اگه بدونی چقدر گریه کردم نبودی.




موضوع مطلب :